به گزارش سرویس اجتماعی عصرهامون به نقل از چهاربهاران، چابهار، نگین شهرهای استان و تعاریف بلند بالای دیگر که هرکس یکبار گذرش به این شهر بخورد قطعا با تمام وجود حس خواهد کرد وجود بازارهای تجاری با انواع و اقسام فروشگاه های رنگارنگ در منطقه آزاد و مردمی که شبها ساعاتی را به پیاده در پاساژهای لوکس آن می گذرانند.
اما می خواهیم کمی از این زرق وبرقها و ویلاهای سبک اروپایی منطقه آزاد دور شده و سفری به روستاهای اطراف آن داشته باشیم، اولین چیزی که هنگام ورود به یک روستا با آن برخواهیم خورد مردم خونگرم و پاک دلی هستند که در اوج محرومیت هنوز هم وقتی از آن ها می پرسی تهی حال چونه (حالت چطوره) با لهجه شیرین و از ته دل رو به آسمان کرده و میگویند”شکر”.این شکر آنقدر از ته دل گفته می شود که گویی هیچ مشکل و دل مشغولی آن ها را تحت تاثیر قرار نداده است.
اما وقتی کمی دقیقتر به جزئیات نگاه می کنیم متوجه مشکلات زیادی می شویم که فشار زیادی به مردم روستاهای اطراف چابهار وارد کرده و بار سنگینی بر دوش آن گمارده است.
ای کاش دغدغه های مردم روستا متناسب با گذر زمان با وجود سنگینی نامهایی که بر موقعیت استراتژیک چابهار از جمله کریدور جهانی و نگین توسعه و تحول شرق و غیره می گذارند هم پیشرفت می کرد و به جای مشکلاتی از قبیل نبود آب، برق و بهداشت که نیازهای اولیه وزیرساختهای اساسی و رفاهی برای زندگی است از سرعت پایین اینترنت و حجم رایگان دانلود شکایت می کردند، اما حیف که زندگی در روستاهای اطراف چابهار در محرومیت و فقر خلاصه می شد.
خانواده هایی که در روستا زندگی میکنند هر روز صبح پس از خواندن نماز مشغول به کار و تلاش می شوند، آن ها عادت ندارند که صبحانه کره و عسل میل کنند و با تاخیر نیم ساعتی به محل کار خود بروند،البته شاید علتش این است که فیش حقوقی نجومی ندارند که بخواهند نگرانش باشند و به اندک روزی خداوند روزی رسان هم قانع اند.
روستاهای حاشیه شهرستان هم خسته از خشکسالیهای چندین ساله مانند گذشته شیر و دوغ و پنیر ندارند، آب برای کشاورزی و زراعت به ندرت یافت می شود، ماشینهای لوکس و آخرین مدل ندارند و با باید با پای پیاده کیلومترها برای مهر کردن یک دفترچه درمانی راه بپیمایند.
وارد منزل خانواده ای شدیم که در یکی از روستاهای اطراف چابهار زندگی میکرد(سیتار)، خانه ای ساده بدون مبلمان و بدون تلوزیون ال ای دی، یک فرش کهنه در وسط خانه پهن شده و یک پنکه کوچک که صدای چرخیدنش سکوت سنگین خانه را می شکند.اهل منزل به رسم وسنت مهمانوازی که شهره این دیار تفتیده است با اندک امکانات موجود در سادگی مطلق برای پذیرایی از مهمان ناخوانده فلاکس چای و به همراه چند لیوان آوردند و حالا وقت آن بود که سوالات جسورانه و کنجکاوانه من آغاز شود. مادر خانواده تسلط زیادی به زبان فارسی نداشت و باید توسط خواهرزاده اش جملات من ترجمه میشد.
با زبان بلوچی از مادر پرسیدم:مادر حالت چطوره؟
مادر که فهمید من هم مانند او تسلطی بر زبان دیگر ندارم با خنده ای جواب مبهمی داد، اما طولی نکشید که به یکباره خنده اش محو شد و چهره اش در هم رفت، گفتم کجا هستن بچه ها؟؟ ناخوداگاه اشکی در چشمان مادرحلقه زد و گونه هایش را درنوردید وبه کودکانش اشاره می کرد .تعجب کردم اما انگار همه از داستان خبر داشتند به جز من.
بیشتر که کنجکاو و ماجرا را جویا شدم فهمیدم سه فرزند آن مادر نابینا و ناشنوا بودند،حالا متوجه اشک مادر شدم، وقتی که سه برادر معصومانه با لباس های کهنه و مندرس در کنار مادرشان نشسته بودند و بی خبر از اتفاقی که در حال افتادن بود.با قلبی مملو از غم و ناراحتی فقط به آن ها نگاه می کردم.حالا نوبت مادر بود که دردهایش را بازگو کند، البته از کمک هایی که بهزیستی و کمیته امداد به او کرده بودند رضایت داشت و مسئولین را دعا می کرد، ولی از نبود امکانات اولیه زندگی، نبود شغل مناسب، نبود هزاران چیز از ضروریات یک زندگی ساده ناراضی بود.
فرزندان آن خانه هیچکدام تبلیت و گوشیهای لوکس در دست نداشتند و برنامه از قبل چیده شده تفریح هم در کار نبود، شاید تنها سرگرمی آنها فشار دادن انگشتانشان بود که باعث ایجاد صدایی میشد که آنها هیچوقت آن را نشنیده بودند.به اهالی آن خانه قول دادم در گزارشی که مینویسم حتما به وضعیت آنها اشاره کنم و آنها با این امید که مسئولان از دردهایشان آگاه می شوند با من خداحافظی کردند.ناگفته نماند که آخرین تصویر ذهنی من از آن خانواده خنده مادر و سه پسرش بود.
اما این پایان ماجرا نبود، در آن روستای خشک و بدون آب به منزل یکی دیگر از اهالی رفتم.
اینبار مشکل تنها در گوش و چشم خلاصه نمی شد بلکه پزشکان مشکل را در خون فرزندان خانواده تشخیص داده بودند و پدری که حالا توان مالی برای معالجه فرزندش ندارد.در ابتدا گمان کردند که من از طرف یک مقام دولتی آمده ام و شروع کردند به بیان مشکلاتی که خودم آنها را دیگر از حفظ بودم.پدر مشکل بیکاری داشت و از فقر هم رنج می برد، مشکلات کم بود حالا فقر هم سرباری دیگر.پس از گفتگویی مختصر با پدر از آنها خداحافظی کردم..
تقریبا هوا رو به تاریکی میرفت و من باید به چابهار برمی گشتم.
مردم روستاهای چابهار در نبود امکانات اولیه زندگی و با وجود نداشتن فیش های حقوقی چند صد میلیونی هنوز یک جمله را تکرار می کنند…”شکر”
انتهای پیام/9031