سرما و لرزه در بن بست زندگی زندگی دشوار حاشیه نشینان زاهدان گزارش می دهد + عکس


مادر بنیامین آن قدر بچه‌هایش از سرما لرزیده‌اند که برای خودش بخاری درست کرده. یک ظرف حلبی روغن هفده کیلویی پیدا کرده، یک طرف را به اندازه یک مربع در آورده و مثلاً دری درست کرده که باز و بسته بشود و بعد در دهانه ظرف روغن یک لوله تپانده و از دیواری که خودش سوراخ کرده، رد کرده است.

مادر بنیامین هر روز لای زباله‌ها می‌گردد تا چیزی برای سوزندان در بخاری پیدا کند. چوب، کاغذ، لباس کهنه. روزهایی که کفش و دمپایی پیدا می‌کند، هزار بار خدا را شکر می‌کند. دمپایی سوخته بوی خیلی بدی می‌دهد؛ اما خوب می‌سوزد و خوب گرما می‌دهد. بچه‌ها از شدت دود تا صبح سرفه می‌کنند و چشم هایشان می‌سوزد. اما حداقل تن لرزه نمی‌زنند و پهلویشان سرما نمی‌خورد.

 

در حاشیه شهر زاهدان محله‌های فقیرنشینی مثل شیرآباد، دایی آباد، رجایی، آزادی، مرغداری کامبوزیا و…. وجود دارد که ساکنانش اغلب فاقد شناسنامه هستند؛ خانواده‌هایی که در سالیانی دورتر و به‌دلیل فقر شدید از روستاهای سیستان و بلوچستان راهی شهر شده؛ اما سرنوشتی جز حاشیه نشینی نداشته‌اند.

در میان آنها زنان ایرانی نیز وجود دارند که با مردان افغانستانی یا پاکستانی ازدواج کرده و صاحب چندین فرزند شده‌اند. کودکانی بدون شناسنامه و بی‌هیچ آینده‌ای. این خانواده‌های فقیر تمام زمستان از سرما لرزیده‌اند.

صدای ممتدی که شنیده می‌شود، صدای دندان‌هایی است که از شدت سرما به هم کوبیده می‌شود.

هر بیست لیتر نفت، ۷۰ هزار تومان. این جا هیچ خانواده‌ای پولی برای خرید نفت ندارد و تا خود صبح زن‌ها و مردها و بچه‌ها از شدت سرما می لرزند.

صبح‌ها، هرجا که تکه‌ای آفتاب روییده باشد، همه، پتوهای کهنه و پاره و چرک را دورشان می‌پیچند و رو به خورشید خود را گرم می‌کنند.


در محله مرغداری کامبوزیا همه آرزو می‌کنند، هیچ وقت شب نیاید. شب یعنی سرمای استخوان سوز. یعنی حتی تا شش درجه زیر صفر. خانواده‌هایی که نه بخاری دارند و نه پولی برای خرید نفت. چراغ‌های قراضه والور اغلب خاموش است و اگر روشن است، زرد و بدبو می‌سوزد. چون چراغ سال هاست که عمرش را کرده و اسقاط شده است. حوا و ریحانه و طیبه، دست بچه‌های کوچکترشان را می‌گیرند و روزها می‌روند پایین شهر نفت تقاضا می‌کنند. بطری پلاستیکی، شیشه رب، شیشه نوشابه، کاسه؛ با هر چه که بشود می‌روند نفت مجانی پیدا کنند. پایین شهری‌ها، دستشان به دهانشان می‌رسد.
در زاهدان، بالاشهری‌ها فقیرند و پایین شهری‌ها وضعشان خوب است. ماشین پراید و سمند دارند. مردهایشان شغل اداری دارند، از خودشان خانه حسابی و قشنگ دارند. چه اجاره نشین باشند، چه صاحب خانه.

این جا نفت حرف اول را می‌زند. بخواهی برای ظهر بچه‌ها سیب زمینی بار بگذاری، نفت لازم است. آب گرم کنی برای آنکه گوشه‌ای خودت را بشوری، نفت لازم است. بخواهی خودت و بچه هایت از سرما نمیرید، نفت لازم است. شیرآباد، دایی آباد، آزادی از بالا تا پایین، مرغداری کامبوزیا همه و همه نفت لازمند.

مادر بنیامین آن قدر بچه‌هایش از سرما لرزیده‌اند که برای خودش بخاری درست کرده. یک ظرف حلبی روغن هفده کیلویی پیدا کرده، یک طرف را به اندازه یک مربع در آورده و مثلاً دری درست کرده که باز و بسته بشود و بعد در دهانه ظرف روغن یک لوله تپانده و از دیواری که خودش سوراخ کرده، رد کرده است.

مادر بنیامین هر روز لای زباله‌ها می‌گردد تا چیزی برای سوزندان در بخاری پیدا کند. چوب، کاغذ، لباس کهنه. روزهایی که کفش و دمپایی پیدا می‌کند، هزار بار خدا را شکر می‌کند. دمپایی سوخته بوی خیلی بدی می‌دهد؛ اما خوب می‌سوزد و خوب گرما می‌دهد. بچه‌ها از شدت دود تا صبح سرفه می‌کنند و چشم هایشان می‌سوزد. اما حداقل تن لرزه نمی‌زنند و پهلویشان سرما نمی‌خورد.

آمنه زاری زهی یادش نمی‌آید چند ساله است. شاید ۳۱ یا ۳۲ یا ۳۳. شوهرش نوراحمد برآهویی را یازده سال تمام است که به دندان می‌کشد. یازده سال پیش شوهر گازوئیل کشش تصادف می‌کند و چهل روز تمام به کما می‌رود. از کما که درمی‌آید فلج می‌شود. یعنی پولی برای عمل پا و ادامه درمان نداشتند و نوراحمد علیل و خانه نشین می‌شود.

اما درد که یکی دو تا نیست. محمد ۱۳ ساله و عثمان ۱۱ ساله هر دو ناشنوا هستند و آمنه هرگز پولی برای مداوای بچه‌هایش نداشته است. سمانه ۱۰ ساله و سونیای ۷ ساله جز سوءتغذیه شدید و کم خونی، بیماری دیگری ندارند. اما درد بی‌درمانشان دو پسر نوجوان گنگ و لالی است که فقط ته اتاق تاریک در سکوت مطلق می‌نشینند و دیوارهای سیاه را نگاه می‌کنند. اتاقی تاریک، بدون حتی یک تلویزیون کوچک، با ماهی ۱۵۰ هزار تومان اجاره. تنها تقاضای آمنه یک چراغ خوب و چند پتو است که تا صبح از سرما نلرزند.

عبدالله برآهویی با زنش سعیده سرگل زهی با شش فرزندشان پریسا و حدیثه و محمد و بلال و ابوبکر و عمر در یک اتاق از یک خانه اجاره‌ای زندگی می‌کنند. حبیب‌الله، پدر ۶۰ ساله عبدالله هم با آنها زندگی می‌کند. آنها هیچ کدامشان شناسنامه ندارند. همسایه‌شان که در اتاق کناری زندگی می‌کند، تن لرزه زدن آنها را دیده. دیده که بچه‌ها تا صبح دندانشان چطور از سرما به هم کوبیده می‌شود. برای همین دیوار را سوراخ کرده‌اند تا گرمای چراغ نفتی کهنه آن‌ها، به اتاق همسایه هم برود. شام امشب آنها تریت نان و لوبیا است.

کیمیا برآهویی شناسنامه ندارد. شوهرش سال هاست که مرده، ولی در عوض بچه‌هایش سناالله، روح‌الله، محمدرضا و فریبا شناسنامه دارند.

اما غصه‌اش روح‌الله ۲۲ ساله است که دو سال تمام زندان است و خرج عروسش زری برآهویی و دو بچه‌اش حمیرا ۶ ساله و ساجده ۷ ساله هم به گردن اوست.

کیمیا خانم روزها می‌رود پایین شهر برای گدایی. گدایی می‌کند، کلفتی می‌کند، فرش و رخت و لباس می‌شوید. خواسته‌اش داشتن یک چراغ درست و حسابی و نفت است. فقط برای بچه‌ها. از خودش که گذشته، سرما را هم تحمل می‌کند. درست مثل زندگی.

زبیده داوودی خانه‌اش ته ته کوه است. انگار که کوه را سوراخ کرده باشند و خانه زبیده را در آن، جا داده باشند. بالا رفتن از کوه با دمپایی پاره برای زبیده سخت است. برای همین دمپایی‌اش را لای چادرش می‌بندد و از کوه بالا می‌رود تا به خانه‌اش برسد. برای این اتاق درب و داغان ماهی صد هزار تومان پول می‌دهد. شوهرش هشت سال است که مرده و حالا نان آور امید و صدیقه و زینب و وحید و فریده خودش است. صدیقه هم با دو تا بچه طلاق گرفته و با دو نان خور اضافه برگشته اتاق کوچک مادرش بالای کوه. زبیده تمام بدنش لک و پیس دارد. درست انگار که در وایتکس رفته باشد؛ روی صورت و دست‌هایش لکه‌های درشت سفید رنگ است. زبیده برای یک لقمه نان پیش مردم دست دراز می‌کند. کلفتی و هر چه که از دستش برآید. خانه‌اش مثل زمهریر سرد است. زمستان است. زمستان.

هرکسی دل نگاه کردن به ولی محمد را ندارد. تمام بدن ولی محمد پر از زگیل‌های درشت سیاه رنگ است. انگار روی تمام بدنش گردوهای سیاه چسبانده باشند. او و همسر دومش عایشه گرگیج در یک اتاق خیلی خیلی کوچک شش متری زندگی می‌کنند. اتاق دیگر که قدری بزرگ‌تر است مال بچه‌هایشان عبدالله و عمران و محمد طاها و الیاس و حدیثه و المیرا و سمیرا است. عمران ۸ ساله بیماری قلبی دارد ولی هیچ وقت برای درمانش کاری نشده است. اتاق ولی محمد بوی مریضی می‌دهد. یک قوطی کهنه جای خلط سینه و دفع پیشاب است که عایشه باید آن را مدام خالی کند.

الیما نورزهی با هفت بچه قد و نیم قد همیشه روزه است. می‌گوید اگر اسم گرسنگی همیشگی روزه نیست، پس چیست؟!

الیما شناسنامه ندارد. شوهرش معاذ کارتن خواب است و او و هفت بچه‌اش را به امان هیچ رها کرده و رفته. قیس‌الله و فیض‌الله و شمس‌الله و عزیز‌الله و حمیدالله و احسان‌الله و اسما همیشه خدا گرسنه‌اند. شب‌ها تاریک روشن هوا با دعوای مادر خواب می‌شوند تا یادشان برود که گرسنه‌اند. اما آنچه این خانواده فقیر را بیدار می‌کند سرما است. سرمای کشنده. آنها نفت و بخاری ندارند و گوشه اتاق، خودشان را با هیزم گرم می‌کنند. در اتاقی کوچک با ماهی ۱۵۰ هزار تومان اجاره.

رقیه رخشانی پدر و مادر ندارد. شناسنامه هم ندارد. او سرپرست دو خواهرش پریسا و سارا است. پریسا کلاس سوم و سارا کلاس دوم است. رقیه با خیاطی و گلدوزی خرج خودش و خواهرهایش را به هر جان کندنی هست در می‌آورد. او ماهی صد هزار تومان اجاره می‌دهد.

نازیلا ریگی ۱۰ سالش است و کلاس چهارم درس می‌خواند. کوچک که بوده تصادف می‌کند و در دستش پلاتین می‌گذارند. حالا یک سال هم بیشتر از موقعی که باید پلاتین را در می‌آورده، گذشته و کس و کارش پول عمل ندارند و پلاتین، پلاتین لعنتی که جلوی رشدش را گرفته و درد دارد، درد و دستی که دارد ناقص می‌شود.

زینب بریجی و شوهرش محمد گله بچه و فرزندانش مرضیه و عباس و نائله و آمنه و باسط و یوسف که هیچ کدام شناسنامه ندارند و تمام زمستان از سرما لرزیده‌اند؛ برای خانه‌شان تقاضای در می‌کنند.
عایشه ریگی و شوهرش امین‌الله سالارزهی که در دورترین جای کوه زندگی می‌کنند، با سه بچه سالم و یک بچه بیمار، لنگ اجاره ماهی ۵۰ هزار تومان هستند.

آمنه زارو زهی شوهرش فلج است. خودش کمر درد دارد و از پنج بچه‌اش دو پسر ۱۳ و ۱۰ ساله ناشنوا دارند. عمل کاشت حلزون که هیچ، اسم سمعک هم به عمرشان نشنیده‌اند.

فاطمه ارباب زهی نه خودش شناسنامه دارد و نه شوهر مرده‌اش یوسف. بچه‌هایش زهرا و ستاره و سارا و زینب و قاسم و هاشم هم شناسنامه ندارند. روزگارشان با خیرات پایین شهری‌ها و جمع کردن زباله می‌گذرد. گوش زینب مشکل دارد. ولی نه شناسنامه‌ای هست و نه دفترچه بیمه‌ای. آزاد دکتر رفتن پول می‌خواهد. عمل کردن پول می‌خواهد. نفس کشیدن هم حتی پول می‌خواهد. این جا غذای شاهانه آدم‌ها پای مرغ است. پای مرغ را در قابلمه می‌ریزند و رویش را پر از آب می‌کنند. رویش نمک و زردچوبه می‌ریزند. اگر دست و بالشان پر باشد، یکی دو قاشق هم رب. اگر نه؛ همان آب سفید جوشیده را می‌آورند سر سفره. نان تریت می‌کنند و مشغول می‌شوند. پولی برای خرید روغن وجود ندارد. آشغال گوشت مرغ را پاک می‌کنند و می‌ریزند داخل قابلمه. وقتی خوب به روغن افتاد، از پارچه یا صافی رد می‌کنند و غذاهایشان را با همان روغن درست می‌کنند. روغنی بدبو و بدمزه.

گاهی پایین شهری‌ها برای خانواده‌ها مرغ‌های کشته شده می‌آورند که صدقه تندرستی و زندگی‌های خوبشان است. گاهی هم دری به تخته می‌خورد و مردها با جگر و سنگدان مرغ به خانه می‌آیند و ضیافتی برپا می‌شود.

در محله رجایی و رسالت و آزادی زن‌ها صف می‌کشند که از حال و روزشان بگویند. زن‌های گرسنه، زن‌های فقیر، زن‌های رها شده، زن‌هایی که بود و نبود شوهرهایشان هرگز فرقی به حالشان نداشته است. زن‌های تباه شده، زن‌هایی که فقط زاییده‌اند. زن‌های بی‌جان، کم خون، پر از بیماری‌های زنانه، با چشم‌های کم سو، دست و پاهای لاغر و شکم‌های چسبیده به پشت یا برآمده از بیماری. آدم‌های بدون شناسنامه، آدم‌های گیر افتاده در بن‌بست زندگی. این جا زاهدان است. حاشیه زاهدان.

روزنامه ایران

 

https://www.peykeiran.com/Content.aspx?ID=177464

twitter
Youtube
Facebook