روايت «اعتماد» از كتابخانه‌اي كه دنياي كودكان «وَشنام‌دُري» شد


  • شماره 4809 –
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۷ آذر 

روايت «اعتماد» از كتابخانه‌اي كه دنياي كودكان «وَشنام‌دُري» شد

آب ندارند ولي كتاب دارند

بنفشه سام‌گيس

عبدالقادر بلوچ، چند عكس به ايميل من فرستاده؛ چند عكس از كتابخانه روستاي «وَشنام دُري»؛ روستايي در 25 كيلومتري شهر چابهار با 200 خانوار و 900 نفر جمعيت. روستايي كه مردانش، يا صيادند و با لنج‌هاي اجاره‌اي، راهي آب‌هاي بين‌المللي مي‌شوند و سه ماه و چهار ماه روي موج‌هاي اقيانوس هند و درياي عمان مي‌مانند تا از دل دريا، ناني براي زن و بچه‌شان پيدا كنند. يا كشاورزند و به اميد باران، باراني كه يك سال مي‌بارد و 7 سال نمي‌بارد، روي زمين‌هاي اشتراكي و ميراث اجدادي، ذرت مي‌كارند. يا كارگرند و 5 ماه و 6 ماه مي‌روند بندر و براي كشتي‌هاي غول‌پيكر و شركت‌هاي عظيم بي‌سر و ته و كارفرماهاي ناپيدا، جان مي‌كَنند و با دل‌هاي پر از حسرت و با نگاه‌هاي هنوز تشنه برمي‌گردند به روستا، افسرده‌تر از روزي كه راهي بندر بودند….
اهالي «وشنام دري»، تير ماه امسال، يك سالگي كتابخانه روستا را جشن گرفتند؛ كتابخانه‌اي كه حالا، تنها مكان تفريحي روستاست، آبروي روستا، خانه‌اي براي آرزوهاي بچه‌هاي روستا. تا قبل از تير 98، «وشنام دري» كتابخانه نداشت. كتاب هم نداشت. بچه‌هاي «وشنام دري»، آنهايي كه به تنها مدرسه 5 كلاسه روستا مي‌رفتند، چيزي غير از كتاب‌هاي درسي نمي‌شناختند. معلم‌هايي هم كه به مدرسه روستا اعزام مي‌شدند، براي بچه‌ها تعريف نمي‌كردند كه غير از اين محيط كوچك و خاك‌آلوده كه وطن محصور تولد و مرگ‌شان شده، بيرون از اين جاده و وسيع‌تر از اين آسمان كوچك بالاي سر مزارع ذرت، دنياي ديگري هم هست. هميشه آدم‌هايي كه حوصله ندارند چيزي به ديگران ياد بدهند، نفع‌شان در اين است كه سكوت كنند و لب فرو ببندند تا كسي چيزي نشنود و نپرسد و ياد نگيرد و نخواهد. معلم‌هاي اعزامي به روستاي «وشنام دري» هم همين كار را كردند، سكوت كردند و لب فرو بستند و بچه‌هاي «وشنام دري»، خسته و دلزده از عجايب و غرايبي كه در كتاب‌هاي درسي بود و با زباني زمخت، از اتفاقات و الزامات رايج در دنيا و كشور و زندگي مي‌گفت، لحظه شماري مي‌كردند كه آخرين امتحان كلاس پنجم دبستان، چه روزي است كه همان كتاب بد ريخت و شكل هم، ورق به ورق، خوراك بز و گوسفند روستا بشود و شر درس خواندن و شاگرد مدرسه بودن هم براي هميشه، به دَر. اين همه سال، نوار مرزي دنياي بچه‌هاي «وشنام دري»، مثل مادر و پدرهاشان، بيابان‌هاي پشت سر روستا بود و خيلي‌هاشان، تا به جواني رسيدند و عقل رس شدند، شهر را هم نديده بودند و با شكوه‌ترين چشم‌اندازشان در اين همه سال، همان درخت كُنار كهنه روستا بود و نمي‌دانستند رنگ و بو و طعم زندگي خارج از اين روستاي كوچك خشكيده هميشه تشنه، تعريف‌هاي ديگري هم دارد؛ تعريف‌هايي خيلي خيلي جذاب‌تر و عميق‌تر و رنگارنگ‌تر از همه آن دانسته‌هاي محدود و نيمه‌كاره‌اي كه از مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و مادرها و پدرهاي ساده‌دلشان، دهان به دهان، نقل شده بود و در اين نقل‌ها، آنقدر آب رفته بود كه ديگر به درد ياد گرفتن هم نمي‌خورد. پارسال، اوايل تابستان، عبدالقادر بلوچ، يكي از همين بچه‌ها كه توانسته بود جاده‌هاي پشت روستا را زير پا بگذارد و به شهر برود و در «چابهار»، درس بخواند و به سبب همين توانستن‌ها، به نظر اهالي روستا، آدم مهم‌تري بود چون ديپلم داشت و سواد داشت، خواست كه به كودكان روستايش، آرزو كردن را ياد بدهد، آرزو داشتن را و اينكه كنجي بسازند براي هدف‌هايي در آينده و مي‌دانست كه بهترين آموزگار براي چگونه ساختن دنيايي پر از آرزوهاي كوچك و بزرگ، كسي و چيزي نيست جز كتاب. عبدالقادر، يك روز گرم تابستان، يك بسته كوچك شكلات از بقالي روستا خريد و رفت و در خانه‌ها را كوبيد و به بچه‌هاي هر خانه گفت:«هر كه شكلات مي‌خواهد بيايد زير درخت كُنار.» به نيم ساعت نكشيد كه دور درخت كُنار، سياه شد از قد و نيم‌قد بچه‌هايي كه به عشق شكلات آمده بودند. عبدالقادر، چند جلد كتاب قصه هم همراه برده بود. به هر بچه، يك شكلات مي‌داد و يك جلد كتاب. بچه‌ها فلسفه شكلات را مي‌دانستند، براي خوردن بود. لفافش را باز مي‌كردند و تكه كوچك قهوه‌اي رنگ را مي‌چپاندند توي دهان‌شان تا شيريني گرم و سيال شكلات آب شده، كف كام‌شان پهن شود. فلسفه كتاب را نمي‌دانستند اما. عرف زندگي اين بود كه كتاب، همان كتاب درسي بدتركيب و ناچسب باشد آن هم فقط در روزهاي مدرسه و آن هم فقط به زور بدعنق معلم بي‌حوصله، ورق بخورد. حالا كه مدرسه‌ها تعطيل بود و تا سال تحصيلي جديد هم خيلي مانده بود. عبدالقادر به بچه‌ها گفت كه تا چند روز بعد، كتاب‌ها را هم بخوانند. چند روز گذشت. عبدالقادر، دوباره رفت و از بقالي روستا، يك بسته كوچك شكلات خريد و در خانه‌ها را كوفت و بچه‌هاي هر خانه را صدا كرد كه اگر دل‌شان شكلات مي‌خواهد، بيايند زير درخت كُنار. باز هم به ساعتي نكشيد كه اطراف درخت كهنه كُنار پر شد از بچه‌هاي قد و نيم‌قد روستا. بعضي‌هاي‌شان، بعضي بزرگ‌ترهاي‌شان، در طول اين چند روز، كتاب را خوانده بودند و وقتي كتاب را به عبدالقادر پس مي‌دادند و عبدالقادر از قصه كتاب مي‌پرسيد، از آنچه خوانده بودند و به ياد داشتند هم براي عبدالقادر تعريف مي‌كردند ولي با نگاهي مبهوت از حرف‌هاي عجيب و دنياي جديدي كه لابه‌لاي ورق‌هاي كتاب و لابه‌لاي سطرها و تصويرها كشف كرده بودند. اين ‌بار، همان كتاب‌هاي خوانده شده دست به دست شد تا چند روز بعد و نوبت دوباره براي كتاب با طعم شكلات… .
كتابخانه «وشنام دري»، اتاقك مخابرات روستاست. اتاقكي كه به بركت همه‌گيري تلفن همراه، از چند سال قبل خالي و متروك مانده بود و عبدالقادر، با وساطت دهيار، توانست مسوولان مخابرات را راضي كند كه اين اتاقك 12 متري، به كتابخانه تبديل شود. آنها هم قبول كردند و عبدالقادر با جوانان روستا دست به كار شدند و كف اتاقك را جارو كردند و ديوارهايش را رنگ زدند و به بچه‌هاي روستا، همان قد و نيم‌قدهايي كه هر چند روز يك ‌بار به عشق شكلات و كتاب، زير درخت كُنار جمع مي‌شدند، گفتند كه از اين پس، هر كه دوست دارد كتاب بخواند، بيايد به اتاقك كوچك سر تپه. تبديل اتاقك 12 متري به كتابخانه، اولين قدم بود اما قدم اصلي نبود. كتابخانه، كتاب مي‌خواست. عبدالقادر دست به كار شد و براي همه نويسندگاني كه براي كودكان و نوجوانان قصه مي‌گفتند، نامه نوشت. نوشت كه كتابخانه‌اي در روستاي «وشنام‌ دري» افتتاح شده و اعضاي كتابخانه، بچه‌هاي روستا هستند و چنين و چنان و منتظر ماند. انتظارش هم زياد طولاني نشد چون كمتر از يك ماه، اولين بسته‌هاي كتاب از طرف همان نويسندگاني كه نامه‌اش را خوانده بودند، به اداره پست چابهار رسيد. حالا اين كتابخانه 1000 جلد كتاب دارد و قفسه‌هايي پر از جلدهاي رنگارنگ كتاب‌هاي اهدايي. كتاب‌هاي كتابخانه، گاهي هم سر از قفسه بقالي و نانوايي روستا در مي‌آورد تا فرهنگ «خواستن و طلب كردن» از لابه‌لاي جملات قصه‌هاي كودكانه، به ذهن‌هاي ساده بزرگ‌ترهاي روستا هم تلنگر بزند. بچه‌هاي روستا، حالا مي‌دانند كه خارج از محيط كوچك روستا، انسان‌هاي عزيز و شريفي زندگي مي‌كنند كه بچه‌ها را دوست دارند و براي بچه‌ها، قصه مي‌نويسند تا به آنها ياد بدهند كه چطور بايد در اين دنياي بزرگ و زيبا، با همه زشتي‌ها و زمختي‌هايش زندگي كرد. بچه‌هاي «وشنام ‌دري» حالا بين همين نويسندگان، دوستاني دارند كه با همان دست‌خط كودكانه خود، براي‌شان نامه مي‌نويسند و حالا عبدالقادر، يك روز در ميان كه مي‌رود اداره پست چابهار، علاوه بر بسته‌هاي قطور كتاب‌هاي اهدايي از طرف نويسندگان كودك و نوجوان، به جاي عدنان و عبدالمجيد و آمنه و…. هم امضا مي‌كند و نامه‌هايي كه از طرف نويسندگان بزرگ، براي آنها فرستاده شده را هم، تحويل مي‌گيرد. بزرگ‌ترهاي روستا هم؛ همان مادر و پدرهايي كه جز يك تكه آسمان و يك تكه زمين و يك لقمه نان براي نگاه كردن و نفس كشيدن و زنده ماندن نمي‌شناختند و دل‌هاي سنگين از خشم و نگاه‌هاي سنگين از ناداني‌شان را قدم به قدم از اين سو به آن سوي روستا مي‌كشيدند، حالا كه روستاي‌شان صاحب كتابخانه شده و حالا كه ياد گرفته‌اند ورق‌هاي كتاب، غير از آنكه غذاي بز و گوسفند باشد، كاربردهاي خيلي ارزشمندتر دارد، وقتي «گاندو»، بي‌خبر مي‌آيد و شكم گوسفندهاي‌شان را مي‌درد و سر و دست بزغاله را مي‌بلعد، به جاي آنكه روي پوزه كوتاه و چشم‌هاي خجالت‌زده‌اش، آتش بگيرند، دهيار و محيط‌بان را خبر مي‌كنند كه براي «گاندو»، قفس بياورند و حيوان زبان‌بسته را ببرند و بسپرند به طبيعت وحشي؛ كيلومترها دورتر از «وشنام دري».
يكي از عكس‌هاي عبدالقادر، تصويري از 50 بچه ريز و درشت است كه جلوي كتابخانه روستا نشسته‌اند؛ بچه‌هايي كه در اين روستاي 25 كيلومتر دورتر از بندر هميشه مست چابهار، هيچ وسيله تفريحي ندارند، حتي زمين فوتبال ندارند و حالا، اين اتاقك 12 متري، خانه آرزوهاي‌شان شده، خانه دوم ….
كتابخانه، هنوز اسمي ندارد. بالاي سرِ درش، يك تابلوي كوچك نصب شده «كتابخانه عمومي و ترويج كتاب روستاي وشنام دري». جولان تخيل عبدالقادر و باقي كوچك‌ترها و بزرگ‌ترهاي روستا، هنوز كمتر از آن است كه براي كتابخانه روستا؛ براي اين تنها امكان تفاخر، اسمي انتخاب كنند. در كدام فيلم بود كه مي‌گفت «هر آدمي بايد حداقل يك بار در زندگي، براي شيئي كه از خودش هم بيشتر دوستش دارد، اسمي انتخاب كند؟»
يكي از عكس‌هاي عبدالقادر، بچه‌هاي روستا، رو به دوربين ايستاده‌اند و مي‌خندند؛ از آن خنده‌هاي الكي براي دوربين. بچه‌ها، زود مي‌خندند. منصور ضابطيان، در سفرنامه‌اش از مراكش، خوب تعبيري داشت از بچه‌ها: «بي‌تناقض، خودشان مي‌شوند».
اين بچه‌ها هم. دختر و پسر، خودِ خودشان شده بودند. آن حجم سنگين و كمرشكن محروميت را قايم كرده بودند زير دامن‌شان، توي جيب‌شان، توي دست‌هاي مشت كرده‌شان، نمي‌دانم. در اين عكس، با همان خنده‌هاي الكي، هر چه بود، يك كودكيِ بيرون ريخته بود، يك سادگي بي‌انتها كه خاص و خصيصه مردم مناطق محروم و زندگي در محروميت است. در اين سال‌ها، هر وقت از كودك و پير و جوان و زن و مرد كويرنشين و ساحل‌نشين خطه جنوب و شرق ايران نوشته‌ام، يادم مانده كه از چشم‌هايش هم بنويسم. چشم‌هاي اين آدم‌ها، بازتابي است از قهر و آشتي موج و بيابان و در اين آيينه‌هاي كوچك روي صورت‌هاي زمخت و آفتاب خورده‌شان، مي‌شود حكايت صبر را بازخواني كرد. انگار آن همه زجر تحمل خشكسالي و بي‌آبي و تبعيض و فقر و حسرت‌هاي ته‌نشين، يكجا سرريز مي‌شود در اين چشم‌ها كه وقتي نگاه‌شان مي‌كني، بيشتر از چند ثانيه نمي‌تواني در چشم‌شان خيره بماني و سر به زير مي‌شوي.
من «وشنام دري» را نديده‌ام. ولي چشم‌هاي بچه‌هاي «وشنام دري» هم همين جوري بود؛ نمي‌شد در آن چشم‌هاي قاب شده، بيشتر از چند ثانيه خيره بماني ……
امروز، بچه‌هاي «وشنام دري»، نه فقط ياد گرفته‌اند آرزو داشته باشند، آرزوهاي‌شان را هم نقاشي مي‌كنند چون از لابه‌لاي قصه‌ها خوانده‌اند كه مصور كردن خواستن‌ها، ايستادن در جاده رسيدن‌هاست. كتاب و كتابخواني به بچه‌هاي «وشنام دري» ياد داده كه در اوج فقر هم، ارزش‌هاي انساني قابل انكار نيست و نمي‌شود روي خواستن‌ها، ضربدر كشيد. بچه‌هاي «وشنام دري» با كتاب و كتابخواني ياد گرفتند كه مي‌شود در فاصله 25 كيلومتري تنها بندر اقيانوسي ايران، شانه به شانه سازه‌هاي پتروشيمي و كارخانه فولاد زندگي كرد اما آب سالم و آب شيرين براي خوردن نداشت و جيره 4 روزه آب يك تانكر 6 هزار ليتري را با گوسفند و بز سهيم شد و در وانفساي ته كشيدن ذخيره تانكر، به آب گل آلود و راكد «هوتَك» دل بست و با همين آب كدر و كثيف، بزرگ شد و پدر شد و مادر شد چون هميشه مردمي هستند كه از دريافت اولويت‌ها جا مي‌مانند و ياد گرفتند كه الفباي سياست، گاهي اقتضا مي‌كند در روستايي كه جز دو فصل تابستان و زمستان ندارد، در گرماي 50 درجه و شرجي‌زده، انسان و حيوان، از داغي هوايي كه جريان برق را هم از نفس مي‌اندازد، به تب بيفتند و آدم‌هايي كه همسايه زيستگاه لذيذترين ماهي جنوب و در جوار پرورش اقسام ميوه‌هاي استوايي هستند، 365 روز سال بيايد و برود و چشم‌شان، رنگ گوشت و ميوه نبيند و مادران  مبتلا به كم‌خوني، فرزندان نارس‌تر و كم خون‌تر بزايند ولي دل‌هاي به حسرت نشسته‌شان، براي بي‌گناهي گنجشك‌هايي كه سر شاخه كُنار كهنه، خستگي در مي‌كنند، بسوزد و تير كمان‌هاي‌شان را براي هميشه چال كنند و وقتي آخرين بيلچه خاك را روي مزار تفنگ بادي‌ها ريختند، زير لب بخوانند «تن آدمي شريف است به جان آدميت…».

 

twitter
Youtube
Facebook