بهنام امینی − ستم ملی و تبعیض زبانی در ایران مشکلاتی ساختاری و عمیق هستند که برطرف کردنشان نیازمند تحولاتی جدی در روابط اقتصادی-اجتماعی و پیکره سیاسی است
کارزار “#منوفارسی” در اعتراض به حاکمیت تکزبانی در جامعه چندزبانی ایران فرصتی دوباره برای پرداختن به موضوع بنیادین ستم ملی در ایران فراهم کرد. اگرچه اعتراض و مقاومت در برابر ابعاد مختلف ستم ملی و مرکزگرایی تاریخی به درازای دولت-ملت مدرن ایرانی دارد، اما این بار مشارکت چشمگیر فعالانی معترض از میان غیرفارسزبانها در بحثی عمومی از طریق روایت تجربیات شخصی خود، کیفیتی تازه به تبیین مقاومت در برابر ستم ملی و زبانی میداد. اگرچه تاکید صرف بر تجربه زیسته و کمرنگشدن ابعاد تخصصی مسئله، پاشنه آشیل کارزارهای اینچنینی است اما اغراق نخواهد بود اگر ادعا کنیم که دقیقا همین عمومیشدن و اجتماعیشدن اعتراض به ستم ملی بود که ناسیونالیستهای فارسمحور و مرکزگرا را به واکنش واداشت تا جایی که از رسانههای سپاه پاسداران تا نیروهای سلطنتطلب و از اصلاحطلب تا برانداز، اختلافات سیاسی خود را کنار گذاشته وهمصدا این کارزار آنلاین را تقبیح کرده و منکر تبعیض علیه غیرفارسزبانها شدند. فارغ از اینکه کدام طرف در ادعاهای خود برحق است، به سختی میتوان این واقعیت را انکار کرد که آگاهی عمومی و زبان اعتراضی علیه ستم ملی به موازات و همگام با مقاومت در برابر تبعیض علیه زنان و نابرابریهای طبقاتی در ابعاد سیاسی و اجتماعی در حال گسترش است و همین واقعیت لرزه بر اندام مدافعان وضع موجود در تمامی این حوزهها انداخته است.
در میان ردّیههای معمول بر مسئله تبعیض و ستم ملی، اتهام همیشگی «تجزیهطلبی» و ادعای غیرعملی و غیرعلمی بودن آموزش چندزبانی پیش از این پاسخهای مستدل و محققانهای دریافت کردهاند، از جمله اخیراً در کتاب “چه کسی از آموزش چندزبانه میهراسد؟ “.
اما انکار مسئله تکزبانی وتحمیل فارسی به غیرفارسها در ایران نیازمند بحثی درخور است بویژه از آنجا که این سیاست انکار برای توجیه خود مقوله «تکثر زبانی و قومی» در تاریخ ایران تا به امروز را شاهد میآورد. به بیانی دیگر، ناسیونالیستهای ایرانی با پیشکشیدن وجود تنوع زبانی در ایران این تصور را القا میکنند که صِرف امکان سخنوری به زبانهای غیرفارسی در ایران نشانه برابری این زبانها با زبان فارسی در امکان تداوم حیات و بالندگی آنها و از این رو ناقض وجود تبعیض زبانی است. مشکل اینحاست که چنین استدلالی نه تنها مسئله را تحریف میکند بلکه عمداً یا سهواً منکر خشونتی ساختاری و نظاممند، یعنی ستم ملی و زبانی، میشود که از قضا در حال نابودکردن همان تنوع و تکثر زبانی است. فهم این موضوع نیازمند طرح دقیق مسئله است.
برخلاف ادعای ناسیونالیستهای ایرانی، کمتر کسی موضوعاتی همچون تحمیل زبان فارسی و ستم ملی را به درازنای تاریخ صدها یا هزاران ساله نسبت میدهد زیرا که این مسائل ماهیتی مدرن دارند و همزمان با ظهور ساختار دولت-ملت بروز کردهاند. در ساختارهای حکومتی پیشامدرن که عمدتا شکل امپراتوری داشتند، همانطور که ارنست گلنر اشاره میکند، حاکمان از فرهنگ برای تمایز خود از رعایا استفاده میکردند. زبان در این میان از جایگاه ویژهای برخوردار بود. به همین دلیل در امپراتوری تزاری روسیه، دانستن زبان فرانسه نشانه تعلق به دربار و اعیان بود همچنانکه تسلط به زبان فارسی در میان بسیاری از نخبگان عثمانی و شبهقاره هند. با ظهور دولت ملی مدرن و ایدئولوژی ناسیونالیسم، این معادله به هم خورد و همسانی فرهنگی حاکمان با شهروندان جزئی ضروری از توسعه و پیشرفت تلقی شد. فرهنگی والا که توسط حاکمان تعریف میشد نام فرهنگ ملی به خود گرفت و به قول گلنر ناسیونالیسم در واقع تحمیل این فرهنگ والا بر جامعه بود. همانطور که کارخانهها و صنایع مدرن کالاهایی همسان را به شکل انبوه تولید میکردند، نهادهای دولت ملی همچون ارتش، نظام آموزشی اجباری و همگانی و نظام اداری سراسری، پروژه ملتسازی را به پیش بردند یعنی افراد جامعه را منطبق با استانداردهای فرهنگ والای ناسیونالیستی و مطابق با نیازهای دولت و جامعه جدید سرمایهداری تربیت میکردند. زبان در اینجا هم نقشی محوری پیدا کرد و همسانی زبان دولت و ملت جزء مولفههای اساسی نظام جدید شد.
با سیاسیشدن مقولاتی چون قومیت و زبان از طریق پیوندخوردن با قدرت دولتی، چالشهایی جدیتر بر سر راه ملتسازی در جوامع چندزبانی پدیدار شد. برکشیدن یک زبان از میان زبانهای موجود به جایگاه زبان رسمی یا دولتی به شکل خودکار جایگاهی فرادست به آن زبان میداد اما تحکیم چنین جایگاهی از نگاه حاکمان نیازمند غیررسمی و محدودکردن دیگر زبانهای رایج بود. بنابراین سیاست همسانسازی زبانی ابتدا هم در مستعمرات اسپانیا و پرتغال و فرانسه و هم در داخل مرزهای کشورهای چندزبانی همچون فرانسه و ایتالیا اجرا شد و بعدها همچون الگویی قابل تعمیم به اکثریت قریب به اتفاق دولت-ملتهای نوظهور گسترش یافت. اجرای چنین سیاستی همواره متکی به خشونت و اجبار قانونی و فراقانونی بود که بسته به شرایط، طیفی از سیاستگزاریها از ممنوعیت، حذف و تغییرشکل زبانهای به اصطلاح غیررسمی تا انکارهویت، کوچ اجباری و قتلعام گویشوران این زبانها را دربر میگرفت.
برخلاف ادعای ناسیونالیستهای ایرانی، در ایران هم تلاشهای حکومتی نظاممند در راستای تحمیل زبان رسمی یعنی فارسی و تضعیف و نابودی زبانهای غیرفارسی وجود داشته و دارد. گذشته از آنکه در دورهای در زمان رضاشاه عملا استفاده از زبانهای غیرفارسی شهروندان ایرانی در مدارس و صنعت چاپ ممنوع بود، این واقعیت غیرقابل انکار که در صدسال گذشته و در کشوری چندزبانی آموزش عمومی تنها به یک زبان بوده و حتی امکانی معنادار برای یادگیری زبانهای غیرفارسی وجود نداشته است، خود شاهدی محکم بر وجود تبعیضی عمیق و ساختاری علیه غیرفارسی زبانان است.
درحالی که کشورهایی نظیر فرانسه و ایتالیا سالهاست درگیر تجدیدنظر در سیاست تکزبانی شدهاند و در کشور هند بیست و دو زبان رسمی و آموزشی وجود دارد، در ایران سال ۱۴۰۰ حتی اشاره به واقعیت سیاست تحمیلی تکزبانی و روایت عواقب ناگوار این سیاست از سوی غیرفارسها، با واکنشی منفی و عمدتا غضبناک از سوی بخش وسیعی از جامعه مرکزگرا و فارسزبان مواجه میشود.
سویه دیگر همسانسازی قهرآمیز و تحمیل تکزبانی در ایران مدرن را میتوان فارسیسازی نامید که تشریح آن چهره واقعی و ماهیت سرکوبگرانه سیاست تکزبانی ایرانی را از پس ظاهر فریبنده تنوع زبانی آشکار میکند.
سیاست فارسیسازی در عمل به دو صورت مستقیم و غیرمستقیم پیاده شدهاست. شکل مستقیم فارسیسازی را میتوان در تغییر اسامی غیرفارسی شهرها، محلات و اماکن به فارسی مشاهده کرد که هم به صورت جایگزینی کامل عناوین غیرفارسی با ترکیبات فارسی (محمره:خرمشهر، خیاو: مشگینشهر، پهره: ایرانشهر) و هم به صورت تغییر اجزاء کلمات به عناوینی عمدتا بیمعنا و بیربط با پسزمینه ولی با ترکیبی آشنا برای فارسیزبانان (کرماشان: کرمانشاه، ساوالان: سبلان، طاقوَسان: طاق بستان). عجیب است که خشونت نمادین موجود در این شکل فارسیسازی یعنی سلب اراده از غیرفارسزبانان حتی در نامیدن فضای زندگیشان بهندرت احساسات فارسزبانان را برمیانگیزد، در حالی که دور نیست اگر روزی کسانی مثلا تهران را تیران بخوانند یا کاشان را کانشاه، و شاهد خروش ملی در دفاع از مام میهن و مبارزه با خشونت کلامی باشیم!
فارسیسازی غیرمستقیم هم در واقع پیامد سازوکار ممنوعیت آموزش زبانهای غیرفارسی رایج در ایران در عین تحمل تکلم به این زبانهاست. در فقدان آموزش نظاممند رسمالخط، دستور زبان، ادبیات و واژگان یک زبان، تسلط به آن زبان محدود به یادگیری مجموعهای از لغات و جملات میشود که صرفا به کار محاورههای روزمره میآیند و به صورت شفاهی و اغلب از والدین به فرزندان منتقل میشوند. البته این در صورتی است که والدین مایل باشند که فرزندانشان زبان مادریشان را فرابگیرند وگرنه در واقعیت بسیاری از والدین به دلیل هراس از انزوای اجتماعی فرزندانشان ترجیح میدهند که با آنها به فارسی صحبت کنند. نتیجه چنین روندی دقیقا آن چیزی است که به اسم «زبانهای محلی» در شبکههای رادیو و تلویزیون استانی رایج است.
جالب است که ناسیونالیستهای ایرانی غالبا وجود شبکههای استانی به زبانهای غیرفارسی را شاهدی بر آزادی زبانهای غیرفارسی و عدم تحمیل زبان فارسی میدانند درحالی که آنچه در اغلب این رسانهها صحبت میشود به دلیل عدم وجود آموزش رسمی و نظاممند این زبانها در واقع زبان فارسی است با کمی چاشنی زبانی که غیرفارسی است. به همین دلیل اغلب کسانی که مسلط به زبان فارسی هستند به راحتی محتوای عمده برنامههای شبکههای استانی را متوجه میشوند.
با این اوصاف و به تأسی از آراء آشیل امبمبه، با نوعی از سیاستِمرگ (necropolitics) در سیاست همسانسازی ایرانی مواجهیم که براساس آن دولت مدرن، حیات فرهنگی و زبانی غیرفارسی را در معرض نیستی قرار داده و عملا با سیاستهای خود شرایط نابودی، هرچند تدریجی، این هویتها را فراهم کرده است. از سویی دیگر، منطق اجرایی و عملی این سیاست بسیار شبیه بوده است به آنچه والتر بنیامین در توصیف مواجهه فاشیسم با تودههای سلبمالکیت شده عنوان میکند:
«فاشیسم تلاش میکند تودههای پرولتریای را که به تازگی ایجاد شدهاند، بدون تغییر ساختار مالکیت که تودهها با تمام قوا سعی در براندازی آن دارند، سازماندهی کند: فاشیسم نجات و رستگاری خود را نه در اعطای حق به توده ها، بلکه در دادن فرصتی به ایشان برای ابراز وجود میبیند.»
به عبارتی دیگر، دولت مدرن ایرانی با تحمل سخنوری به زبانهای غیرفارسی و منع همزمان آموزش رسمی این زبانها و سرکوب اراده گویشوران این زبانها برای تغییر این مناسبات، از سویی مشروعیتی حداقلی با تظاهر به تحمل تنوع زبانی برای خود دستوپا کرده و از سوی دیگر شرایط همسانسازی فرهنگی و مرگ تدریجی هویتهای غیرفارسی را فراهم ساخته است.
در این میان زبانهایی که در برابر این شرایط تاب آوردهاند و، حداقل در شکل نوشتاری، تمایز خود را از فارسی حفظ کردهاند، مدیون وجود سخنورانی به آن زبانها در خارج از مرزهای ایران بودهاند که اغلب به ابزارها و ساختارها و منابعی دسترسی دارند که این تداوم حیات را امکانپذیر کردهاند. وضعیت زبانهای تُرکی، عربی، کُردی و بلوچی را میتوان این گونه توضیح داد وگرنه هدف غایی نظام همسانسازی مدرن ایرانی را میبایست در سرنوشت زبانهایی همچون گیلکی و لُری دید که عملا دیگر تمایز چشمگیری با فارسی ندارند. ستم ملی و تبعیض زبانی در ایران مشکلاتی ساختاری و عمیق هستند که برطرف کردنشان نیازمند تحولاتی جدی در روابط اقتصادی-اجتماعی و پیکره سیاسی است. با اینهمه، گسترش آگاهی و حساسیت انتقادی نسبت به این تبعیضها هم در میان غیرفارسیزبانان و نیز فارسیزبانان، آنچنانکه در کارزار “#منوفارسی” مشاهده شد، گامی جدی در شکلگیری همان آگاهی و عمل جمعی است که بدون آن هیچ تلاشی برای از بینبردن تبعیض و بیعدالتی میسر نخواهد بود.