خبرگزاری تسنیم/محمد قربانی _ معلوم نیست چه کسی این تصور را در ذهنش انداخته که حق دارد نماینده منطقه شان را ببیند. یا حق دارد مشکلش را به آنها بگوید یا حتی توقع شنیدنش را از آقایان داشته باشد. خلاصه هرچه هست توقعات، تصورات یا تخلیاتش آنقدر شدید است که هر چه زیر گوشش می خوانم به خرجش نمی رود؛ باور نمیکند بعضی از اینها با شاه هم فالوده نمیخورند چه برسد به دیدن یک پسربچه یک لا قبا دهاتی که روستایشان زیر پونز نقشه هم نیست؛ هرچه آسمان و ریسمان برایش میبافم که از خر شیطان پایین بیاید، دست آخر آب پاکی را میریزد روی دستم و میگوید: «من که هیچی؛ شناسنامه نداشتم؛ ولی مادرم و امثال مادرم که شناسنامه داشتن؛ اینها با رای امثال مادرم رفتن مجلس؛ خب حداقل میتونم ببینمشون که؛ ببینمشون و مشکلمو بگم؛ همین…» ساده دلانه تصور میکند پایش برسد تهران مشکل خودش و بچههای روستا و منطقهشان حل میشود. مثل یک بچه روستایی ساده…
اولین بار 2 سال پیش دیدیمش؛ در آخرین نقطه ایران؛ در روستایی که نه آب داشت و نه راه؛ بیخ گوش افغانستان؛ در محرومترین نقطه کشور؛ در جایی که تمام عشق بچه های قد و نیم قدش ادا درآوردن و اطوار ریختن جلوی دوربین و قاه قاه خندیدن به عکس های مسخره شان است آن هم با آن کله های کچل و صورت های آفتاب سوخته و دمپایی های رنگ به رنگ؛ در روستایی که بچه های گرسنهاش برای بدرقه مان تا نفس داشتند دنبال ماشین دویدند و دست آخر هم لابه لای گرد و خاک جاده گم شدند و شبح دست تکان دادن هایشان آخرین تصویرشان شد در قاب ذهن ما. روستایی که تمام نداشته های بچه هایش سنجاق شده بود به «چهاربرگ» لعنتی…
عزیز یکی از همینها است؛ از همین هایی که تمام آرزویش داشتن همان دفترچه 4 برگی است؛ از همان چند هزار بچه قد و نیم قد ایرانی بیشناسنامه؛ پسربچه سروزبان داری که به قول بعضی آقایان مسئول، یک روز همین زبان سرخش، سرش را به باد میدهد؛ حرفهایش آنقدر پردرد بود که کلیپ چند دقیقهای عزیز بیشتر از یک میلیون بار دیده شد. پسربچه ای 14-15 ساله که تمام آرزویش گرفتن همین چهار برگ است.
از آخرین باری که دیدمش تغییر چندانی نکرده؛ جز اینکه دو سال بزرگتر شده و قدش بلندتر؛ صداش دورگه شده و پشت لبش سبز؛ موهای تراشیده روی کله کچلش هم شده مدل «خامهای»؛ لباس بلند بلوچیاش هم تبدیل شده به شلوار «جین» و پیراهن «مردانه»؛ همین؛ البته غصههای خودش و بچههای قد و نیم قد تپه کیخا هم بیشتر شده و حتما امید به بهبود اوضاع هم کمتر؛ به هر حال 2 سال گذشته؛ کم نیست؛ 24 ماه؛ 730 روز؛ و فقط خدا میداند چند ساعت و چند دقیقه چشم انتظاری برای چهاربرگ لعنتی…
بعد از 2 سال اینبار توی تهران دیدمش؛ آنقدر امیدوار است به حل مشکلش که تا دیدمش خندید و گفت: «قاچاقی اومدم؛ قاچاقی از تپه کیخا تا گلستان و از گلستان تا تهران؛ بیشتر از 2000 کیلومتر؛ ولی بالاخره اومدم»؛ تهران و چراغهای رنگارنگ و خیابانهای بیسر و ته و هزار تو مانندش کلافهاش کرده؛ میگویم: «تهران خوبه؟» ساده میگوید: «نه؛ از ترس اینکه بگیرنم پامو از خونه فامیلمون بیرون نذاشتم. تازه توی مترو داشتم خفه میشدم» و همزمان میزند زیر خنده؛ بلند و کشدار. ساده و از ته دل…
تا میرسد یک دسته بزرگ از ورقههای کپی رنگ و رو رفته را از داخل کیسه پلاستیکی درمیآورد و یکی یکی روی میز میگذارد. «این استشهادیه رؤسای طایفههاس که شهادت دادن بابام همینجا بدنیا اومده؛ توی ایران؛ این نامهای که به فرمانداری دادیم؛ این شناسنامه و کارت ملی مادرم… اینا هم شناسنامه پسرعموهای پدرم که حاضرن آزمایش بدن؛ آزمایش دیانای…»
بدون اینکه چیزی ازش بپرسیم شروع میکند به گفتن: «بعد از اینکه شما اومدید تپه کیخا و اون فیلم رو ازمون گرفتید، خیلیها قول دادن برای من و بقیه بچههای روستا یه کاری کنن ولی…»
– خودت اون فیلم رو دیدی؟
– آره یه روز یکی از بچههای مدرسه بدو بدو اومد دم خونهمون؛ داد میزد عزیز تلویزیون داره نشونت میده؛ بعدترش هم یکی از معلما فیلمی رو که شما ازم گرفته بودید توی موبایلش نشونم داد؛ می گفتن یه تیکه از اون فیلم همه جا پخش شده بود؛ خیلیها دیده بودنم؛ بعد از اون بود که تماسها شروع شد؛ (میخندد و سرخ و سفید میشود) دیگه همه میشناختنم؛ از طرف فرمانداری هم اومدن خونهمون؛ اومدن گفتن ما مشکلت رو حل میکنیم.
_ پس چرا حل نکردن؟
_ نمیدونم. مدارک خودم و پدرم رو براشون بردم؛ همه را دادم به آقای پیری؛ اونا هم دیدن و گفتن باید منتظر بمونم.
_ منتظر شناسنامه؟
_ نه منتظر مجوز تشکیل پرونده برای درخواست شناسنامه.
_ مگه درخواست شناسنامه دادن هم مجوز میخواد؟
_ هر دفعه میگن مجوز تشکیل پرونده ما از طرف استانداری نیومده. البته فقط فرمانداری هم نبود. از سپاه هم بهم زنگ زدن؛ گفتن از طرف قرارگاه قدس شرق کشور زنگ زدن که مشکل من و بچههای روستا رو حل کنن. ولی خب نشد؛ یه بار هم یک خانم دکتری زنگ زد گفت از طرف یه دکتر از کانادا برام پیغام آورده که حاضرن کمکم کنن؛ ولی من گفتم نمیخوام؛ من ایرانیام و از هیچکس خارج ایران کمک نمیخوام؛ بعدش هم شنیدم فیلمم رو شبکههای ماهوارهای هم نشون دادن ولی هیچکس هیچ کاری نکرد.
حرفش را میخورد و این بار آرامتر صحبت میکند؛ مثل کسی که دستش از همه جا کوتاه مانده و ناامید از همه جا، ناخودآگاه تن صدایش فروکش میکند؛ «من هیچی نمیخوام فقط میخوام وطن داشته باشم؛ خب ما و پدارمون همه توی ایران به دنیا اومدیم؛ توی همین خاک؛ گناه ما بچهها چیه که پدرامون بی سواد بودن و اصلا به فکرشون نمیرسید که باید شناسنامه بگیرن؛ اونم توی تپه کیخا؛ وسط بیابونای سیستان؛ وسط منطقه محروم؛ شما که خودت دیدی وضعیت زندگیمون چطوره؛ از زمستون پارسال آب اون منطقه هم قطع شده.»
یک سری کاغذ کپی شده رنگ و رو رفته دیگر دستم میدهد و میگوید: «پدرم 90 سالشه و وقتی چند ماهه بوده پدرش مُرده؛ بی سواد بوده و آدم بی سواد هم کوره…»؛ میگوید و میگوید؛ دلش پر است از زمین و زمان؛ از اینکه خودش، خواهر و بردارهاش و همه بچههای قد و نیم قد «تپه کیخا» به جرم بی سوادی پدر و مادرشان، به جرم تولد در نقطهای از ایران که هیچ کس دلش نمیخواهد پا روی آن بگذارد، به جرم دورافتادن از زرق و برق شهر، کسی رغبت نگاه کردن به روستایشان را هم ندارد، از همه چیز محروم ماندهاند؛ نه از مال و منال دنیا، که محروم شدهاند از قدرت تغییر زندگیشان؛ و نه فقط محروم، که ممنوع از اولین داشتهها؛ میگوید توی روستا بخاطر بی آبی کار و کشتی که ندارند و خارج روستا رفتنشان هم یعنی رفتن در دهان شیر؛ یعنی ممنوع الخروج از تپه کیخا؛ ممنوع الخروجاند چون اگر خدای ناکرده با مامور پلیسی توی راه و بیراه چشم تو چشم شوند، به جرم نداشتن مدارک هویتی، باید قید این سوی دیوار را بزنند و رد مرز میشوند به آنطرف دیوار؛ که اگر بروند دیگر حساب کارشان با کرام الکاتبین است.
خودش میگوید هرچه بزرگتر میشود فکر کردن به این زندگی برایش سختتر میشود؛ سختتر میتواند باور کند که همه گرسنگیها، مشکلات، محرومیتها و حسرت تک تک نداشتههایشان، باید تا آخر عمر بیخ ریششان باشد؛ چون نمیتوانند درس بخوانند و تحصیل کنند تا حداقل یک سر و گردن از این زندگی نکبتی امروزشان بالاتر بیایند؛ یارانه نمی گیرند، تحت پوشش کمیته امداد و بهزیستی نمیروند، درس نمیخوانند و آینده ندارند فقط به خاطر همین چهاربرگ لعنتی.
میخندد و با شیطنت و تخسبازی میگوید: «همه زیر گوش ما میخونن که باید درس بخونیم تا دکتر شیم، مهندس شیم خلبان یا هرچی دیگه. یه آدم تحصیلکرده موفق بشیم تا نه فقط خودمون، که خانواده و بچههای دیگه روستا رو هم نجات بدیم ولی ما معلمهامون هم از روی خیر و صدقه میذارن بریم سر کلاس بشینیم؛ حتی به ما کارنامه هم نمیدن؛ چه برسه به مدرک تحصیلی و بعدش کنکور و دانشگاه و اووووه. ما هیچ راهی نداریم؛ هیچی»
هیچی برای گفتن ندارم و فقط نگاهش میکنم؛ شرایطم را خوب میفهمد و در جواب نگاه مستاصلم از پاسخ به یک پسربچه، شروع میکند به چیدن پازل بدبختیهای زندگیشان؛ مثل بوکسوری که حریف دست و پا بستهاش را گوشه رینگ گیر انداخته و ضربهها را چپ و راست حوالهاش میکند؛ از مریضی مادر و پدرش میگوید تا سوختگی برادر چند ماههاش که برای دوا و درمانش نه فقط پول، که حتی اجازه خارج شدن از روستایشان را هم نداشتهاند؛ از اینکه خودش و خانوادهاش نه فقط از کمک کمیته امداد و بهزیستی محرومند، که حتی رنگ یارانه 45 هزار تومانی را هم به چشم ندیدهاند؛ از اینکه هر روز و شبشان را با ترس از دستگیر شدن و رد مرز شدن میگذرانند… انقدر میگوید و میگوید تا اینکه کاملاً خلع سلاح میشوم و دست آخر میگوید: «این همه راه اومدم تهران فقط برای اینکه برم سراغ مسئولا؛ برم مشکلم رو بهشون بگم؛ من بدون شناسنامه برنمیگردم»
به قول خودش میخواهد از آسانترینها شروع کند و با حساب و کتاب خودش میگوید برویم مجلس و لیست نمایندههای زابل و زاهدان را نشان میدهد؛ هرچقدر برایش دلیل میآورم حریفش نمیشوم و آخر کار دست به دامن چند دوست قدیمی می شوم و شماره تماس نمایندههای زابل و زاهدان را گیر میآورم؛ به لیست نمایندهها اشاره میکنم: «از کدومشون شروع کنیم؟» انگشتش را از بالا تا پایین لیست میلغزاند و روی «دهمرده» نگه میدارد و میگوید: «میگن آدم خوبیه؛ اول به این زنگ بزنیم» شماره را می گیرم و زنگ میخورد؛ نه یک بار؛ شاید بیشتر از 20 بار زنگ میزنم؛ آنقدر زنگ میزنم که رضایت میدهد بیخیالش شویم و جلوی اسم «حبیبالله دهمرده» توی لیستش مینویسم: «هیچی…»
قیافهاش درهم شده؛ از لیست نمایندهها، شماره دوم را بیرون میکشد؛ «احمدعلی کیخا»؛ نماینده زابل؛ راست کار خودش است؛ نماینده زابل و هیرمند؛ شماره را میگیرم و میزنم روی آیفون؛ بوق پنجم یا ششم، صدایی از پشت گوشی میآید؛ حالت صورتش عوض میشود و طوری نگاهم میکند که بهم بفهماند «دیدی گفتم؛ اینها مشکلم رو حل میکنند»… خودم را برای صدایی که از پشت تلفن میآید معرفی میکنم و قبل از اینکه موضوع را برایش توضیح بدهد میگوید: «من الان جایی هستم که نمیتوانم صحبت کنم؛ عذرخواهی میکنم»؛ رنگ عزیز سفید شده؛ من و منی میکنم و میگم «کار واجب دارم»؛ صدای پشت خط مخالفتی نمیکند و از سیر تا پیاز ماجرای عزیز را برایش تعریف میکنم؛ اینکه بیشتر از 2000 کیلومتر کوبیده و قاچاقی آمده تهران تا مشکلش حل شود؛ اینکه توی این دو سال علیرغم قول مساعد فرماندار و حضور شخصیاش به این ماجرا، هنوز هیچ جوابی به او ندادند؛ اینکه آمده تا شما را ببیند و…؛ فوری از زیر بار ملاقات با عزیز شانه خالی میکند و میگوید: «نه؛ نه من که نمی تونم؛ دارم جایی میرم…»؛ حرف عوض میشود و میگوید «این موضوع مسالهای عمومیه در آن منطقه و سال گذشته وقتی در شورای اداری شهرستان نیمروز حضور داشتم گزارشی دادن مبنی بر اینکه یکی از معتمدین بخش سفید آبه به صورت خودجوش اقدام به ثبت نام از افراد متقاضی شناسنامه کرده و نزدیک به 4000 نفر ثبت نام کردن؛ این مشکل عزیز تنها نیست» و شروع کرد به دوختن سر ماجرا عزیز به بیخ حکایت شواری تامین و فرمانداری و استانداری؛ مراجعی که در این 2 سال حتی اجازه تشکیل پرونده عزیز را هم ندادهاند؛ می گوید و میگوید و آخر کار با لحنی گلایه آمیز میگویم: «ما امید داشتیم شما که نماینده عزیز و اهالی هیرمند و زابل هستید، راهنماییمان کنید؛ بالاخره این بچه این همه راه آمده تا تهران کاش…» و او هم قبل از اینکه جملهام تمام شود گفت: «من که نمیتونم احساسی به موضوع نگاه کنم؛ من میگم فقط مشکل عزیز نیست؛ 4000 نفر در یکی از بخش های یک شهرستان ثبت نام کنند؛ حالا ببینید در کل شهرستان چقدر میشه؛ ما مکاتبه کردیم جوابی نمیدهند»؛ تمام.
در 2 سال گذشته فرمانداری هیرمند و استانداری سیستانوبلوچستان حتی اجازه تشکیل پرونده برای بررسی درخواست عزیز را ندادهاند.
از چهره عزیز معلوم است گُر گرفته؛ آنقدر شوکه است که لام تا کام حرف نمیزند؛ نمیدانم چرا فکر میکند که باید به جای بقیه خجالت بکشد؛ انگار تمام تصوراتش از آنچه به دنبالش بوده و 2 سال برایش برنامهریزی کرده یکدفعه خراب شده و دست و پا بسته زیر آوارش مانده؛ شاید هم حق دارد؛ 2000 کیلومتر راه را قاچاقی آمده تا اینها را ببیند و دست آخر… سر حرف را عوض میکنم و لیست را میگذارم جلویش: «ناراحتی نداره؛ به یکی دیگه زنگ میزنیم»؛ منتظر جواب او نمیمانم و به ناچار شماره یکی از نمایندههای زاهدان را میگیرم؛ «حسین علی شهریاری» نماینده سه دوره مردم زاهدان در مجلس شورای اسلامی؛ شماره را میگیرم و منتظر جواب از آن طرف خط میشوم؛ بالاخره صدای دکتر شهریاری از آن طرف خط بلند میشود؛ خوش برخورد است و وقتی شرح تمام ماجرا را شنید، محکم گفت: «من نباید ببینمش؛ نمایندههای زابل باید ببیننش؛ آقای کیخا آقای دکتر دهمرده…» میگوید: «مدارک عزیز را شورای تامین شهرستان باید تایید کند تا شناسنامه بگیرند؛ اداره اطلاعات، نیروی انتظامی، سپاه، فرمانداری و …؛ خیلیها هستن که شرایط مشابه عزیز دارن»؛ گفت و گفت و در آخرین جملهاش او هم آب پاکی را ریخت روی دست هر دومان و گفت: «به هر حال چون توی حوزه انتخابیه من نیست نمیتونم به این موضوع ورود کنم.» عزیز دوباره سرخ و سفید شد؛ باید یک کاری براش میکردم؛ اصرار کردم ولی هرچه گفتیم شهریاری قبول نکرد که نکرد؛ حتی مسیر 2000 کیلومتری که یک پسربچه روستایی طی کرده تا فقط او و 2 نفر دیگر از نمایندهها را ببیند فرقی در اصل ماجرا ایجاد نکرد و دست آخر گفت: «چرا دفتر زابل نمیرود؟ میدونی اگر ما وارد قضیه بشیم این موضوع یک روال میشود…» عزیز خودش را از تک و تا نمیاندازد و با ایما و اشاره التماس میکند تا خودش هم چند کلمهای با نماینده زاهدان صحبت کند؛ گوشی را دستش میدهم میگوید: «سلام آقای شهریاری من عزیز ده مرده هستم» تا فامیلی عزیز را میشنود لحن صدایش عوض میشود و می گوید: «خیلی جالبه «عزیز ده مرده» هستی بعد نماینده شما هم دهمرده است و آقای دکتر دهمرده هم توی زابل دفتر داره؛ خب تو اومدی تهران که کی مشکلت رو حل کنه؟»؛ عزیز حول شده و صداش میلرزد؛ هرچقدر سعی میکند ماجرا را برایش بگوید نمیتواند و آخر سر فقط میگوید: «این همه راه اومدم که شما و مسئولین دیگه رو ببینم و میخواستم با شما صحبت کنم»؛ ولی جمله آخری که از آن طرف خط میشنود ضربه فنیاش میکند و تمام … نمیشود انتظار بیشتری از یک پسربچه داشت؛ آن هم پسربچهای که تمام عمرش را در یک روستای دورافتاده گذرانده.
عزیز هیچ چیز دیگری نمیگوید؛ حتی نای قطع کردن تلفن را هم ندارد؛ خودم تلفن را قطع میکنم و بعدش سکوت؛ نه او حرفی برای گفتن دارد و نه من جملهای برای او. وضعیت بدی است؛ راستش تلاش برای امیدوار کردن دوباره کسی که همه امیدش چند لحظه پیش جلوی چشمش به فنا رفته دست و پا زدنهای بیخودی است؛ هیچکدام از نمایندههایی که بهشان امید بسته بود حتی حاضر نشدند عزیز را ببینند؛ توصیه و پیشنهاد و کمک، پیشکش و این برای عزیزی که تمام تصورش را روی این اصل استوار کرده بود که حداقل حق دارد نماینده شهر و منطقهشان را ببیند و 2000 کیلومتر را به این امید آمده آن هم قاچاقی، یعنی تیر خلاص!
به بهانه قار و قور شکم میزنیم بیرون؛ میزنیم بیرون تا کلهمان باد بخورد؛ باد بخوریم تا عزیز فراموش کند شناسنامه ندارد؛ یادش برود پول سفر قاچاقیاش را چه طور جور کرده؛ بیخیال کور شدن کورسوی امیدش شود و فکر و خیال دست خالی برگشتن به روستا از سرش بپرد؛ توی خیابانهای شلوغ تهران قدم میزنیم تا یادش بماند او و آدمهای یکلاقبایی مثل او حق داشتن خیلی چیزها را ندارند، حتی حق داشتن این چهاربرگ لعنتی را…
به گزارش تسنیم، عزیز نزدیک به یک ماه در تهران ماند ولی نه فقط دکتر کیخا و دکتر شهریاری که حتی «حبیبالله ده مرده» نماینده زابل و هیرمند هم قبول نکرد «عزیز» را ببیند و همگی فرمانداری، استانداری و دولت را مقصر نداشتن شناسنامه هزاران نفر مثل عزیز معرفی کردند ولی در این بین با پیگیریهایی که تعدادی از خبرنگاران انجام دادند، عزیز با رئیس ثبت احوال کشور و همچنین سخنگوی وزارت خارجه دیدار کرد. در این دو دیدار رئیس سازمان ثبت احوال کشور شخصاً دستور پیگیری حل مشکل عزیز را داد و بهرام قاسمی سخنگوی وزارت خارجه نیز در دیداری یک ساعته نه تنها از عزیز دلجویی کرد، بلکه قول داد تا این ماجرا از سوی وزارت خارجه پیگیری شود. اگرچه رئیس سازمان ثبت احول و سخنگوی وزارت امور خارجه قول پیگیری موضوع را دادهاند، ولی مشکل عزیز همچنان پابرجاست و حل آن در گروی تشکیل پرونده از طرف فرمانداری و استانداری است.
انتهای پیام/